خاطرات مدرسه پسرم

در این وبلاگ خاطرات پسرم از بدو ورود به دبستان تا مقاطع بالاتر به رشته تحریر در آمده است.

خاطرات مدرسه پسرم

در این وبلاگ خاطرات پسرم از بدو ورود به دبستان تا مقاطع بالاتر به رشته تحریر در آمده است.

گزارش هفتگی این هفته...

سلام

خوبید دوستای گلم

این هفته با آزمایشگاه علوم ، الگو سازی ، جدول حروف، جدول سودوکو و ... سپری شد.



اینم عکس گرامی داشت مقام پدر که البته برادرم رفته بود.

پاییز 94

سلام دیروز با پسرم به دامن طبیعت رفتیم

کلی خوش گذشت


اینم نمونه ای از تفریح پاییزه



اینم گزارش تصویری هفته گذشته:

اون گل پسر سر سفره نشسته محمد حسینه، تو جشن بادکنک ها هم پسرم نصف صورتش پف کرده بودم بچم دندون درد داشت.(چه مصیبتی کشیدم بابت دکتر رفتن و آمپول زدنش)

امروز جشن بابا در مدرسشون برگذار میشه و من اصلا حس خوبی ندارم

سلام عزیزان

پنج شنبه صبح به همراه پسری رفتیم مشهد

و دو شب مهمون امام رضا بودیم

کلی با هم دیگه خوش گذروندیم

پنج شنبه صبح با هم رفتیم ترمینال حدود ساعت یک بود که رسیدیم مشهد ، قبلاً هتل رزرو کرده بودم باهم رفتیم هتل و بعد هم برنامه نهار و خواب و شبم رفتیم حرم

پسری روز تاسوعا زنجیر خرید و با دسته ها زنجیر زنی کرد

البته یه عروسک بت من و سوپر من هم خرید که تو اتوبوس و هتل باهاشون بازی میکرد بعضی وقتا هم یواشکی میبرد حرم!!!!


پسری داخل اتوبوس


نمایی از عذاداری پسرم


نایب الزیاره همتون بودم...

حرفهای زیبایت

سلام

دیروز ظهر وقتی رفتم دنبال پسری با ذوق و شیطنت بچگانه گفت مامان یه خبر خوش، یه خبر بد!!

من: خوب بگو پسرم..

محمدحسین: مامان اول خبر خوشش رو بدم؟

من : بگو عزیزم؟

محمد حسین: یادته لیوان سبز بن تنیمو اول مدرسه گم کردم..

من: خوب؟

محمد حسین: امروز پیدا کردم

من: آفرین پسر گلم خوب حالا خبر بدت چیه؟

محمد حسین: جامدادیمو و مدادرنگیامو گم کردم

من:


***


آخر هفته کتاب ریاضی رو میارن خونه تا چک بشه

من : پسرم چرا اینا رو حل نکردی؟

محمد حسین: معلمم گفته برید خونتون حل کنید

من : خوب چرا اینا رو اشتباه حل کردی؟

محمدحسین: سخته مامان سخته می فهمی؟!!!

من:.... (فکر کنم باید یه معذرت خواهی هم میکردم)


***


موقع نوشتن تکلیف

ساعت 5 ، من: پسرم بیا تکلیفاتو انجام بده

محمد حسین: مامان الان پاندای کنگ فو کار داره

ساعت 7، من: عزیزم بیا تکلیفاتو انجام بده

محمدحسین: مامان الان باید بریم هیئت دیر برم بچه ها سر و صدا می کنند، برگردیم انجام میدم (پسرم انتظاماته)

ساعت 10، من: دیگه وقت نوشتن تکالیفه

محمدحسین: فردا صبح می نویسم الان خستم(کلاً، حرفش تموم نشده خوابه!!!)

صبح ساعت 6، من: پاشو سریع تکالیفت رو انجام بده

محمد حسین: میرم مدرسه مینویسم

من:....


***



پارک - جشن قرآن - آشنایی با دانه ها

سلام دوستای گلم

خیلی خوشحال میشم وقتی نظرای قشنگتون رو می خونم

جمعه با پسری رفتیم پارک که نهار اونجا باشیم جاتون خالی یه سالاد الویه خوشمزه ای شده بود که نگو... البته نهار رفتن همانا و نصف شب اومدن همانا... کلی بعد نهار خاک بازی کرد البته اولش تنها بود اما بعدش کلی دوست پیدا کرد و حسابی بهش گذشت در آخر هم روی شن ها سر مشق می نوشت...



این هفته یکشنبه جشن قرآن برگذار شد که تو این جشن کتابهای قرآن با روبان هایی به تزدین مادرها با رنگ زرد و سبز به بچه  ها داده شد بعد هم دادن هدیه ای به مناسبت جشن و مراسم شادی که برگذار شد.



و بعد هم درس آشنایی با دانه ها و عکسی یادگاری ...



چهارشنبه هم من به مدت یک ساعت با آموزش کامپیوتر معلم کلاسشون بودم ...

تا بعد